گذشتیم از سادهترین چیزهایی که حقمون بود…
همون چیزهایی که توی بقیهی دنیا، حتی بهش فکر هم نمیکنن.
یه حساب پیپال، یه کارت برای خرید از بازار جهانی،
و اینکه با نوشتن یه پروژه، بتونی دقیقاً همون چیزیو بخری که دلت میخواد...
نه آرزو، واقعیت؛
یه ماشین، یه موتور، یه وسیلهای که صرفاً خواستنش کافی باشه.
آره، بخند…
ما هم خندیدیم،
هی خندیدیم و جوک ساختیم،
تا جایی که صدای خندههامون با صدای خاموشی یکی شد.
برق نیست، آب نیست… ولی خب، مهم اینه که «شوخی» بلدن مردم.
دلخوش شدیم به چیزهایی که فقط اسمش مونده.
شدیم آدمهایی با ظاهر مرتب، واژههای قشنگ،
که تهش فقط بلدیم بگیم: "به ما چه؟"
تا مبادا، یه وقت، زیادی واقعی به نظر بیایم.